شنبه , یکشنبه , دوشنبه , روزها را می شمردم . سه شنبه , چهارشنبه , پنجشنبه , برف می آمد ; ده سانتیمتر, بیست سانتی متر , نیم متر تا جایی که درها یخ می زد و مدرسه برای یک هفته تعطیل می شد. چه سعادتی چه خوشبختی باور نکردنی ! یک هفته صبحها ماندن در رختخواب , یک هفته بازی توی کوچه با هزار و یک پسردایی و دختر خاله , یک هفته بدون ترس از دیدن خانم ناظم یا برخورد با معلم عبوس حساب و نخواندن از روی کتابهای کسل کننده و ننوشتن مشق , یک هفته بدون حفظ کردن شعری طویل و بی معنا و یا تمرین خط با قلم نی و مرکب سیاه رها از چنگ درس و مدرسه , هفت روز آزادی و بازی .
چه کیفی داشت وقتی مهمان داشتیم و برف راهها را می بست و همه کسانی که منزل ما بودند دو سه شب می ماندند. مهمانهای همیشگی خانه ما اینها بودند:
- مادر بزرگ لاغر و مهربانم که روز و شب نماز می خواند و از خدا برای ما خوشبختی و پول و سلامتی و عمر دراز می خواست .
- بی بی جان , خاله پیر مادر , که گوشهایش نمی شنید و حواسش کار نمی کرد. مرا بجای برادرم می گرفت , برادرم را به جای یکی از پسر دایی ها و پسر دایی را به جای همسایه و همسایه را بجای من.
- خاله آذر نازنینم با بچه های کوچک و شیطانش که توی راهرو خانه جفتک چهارکش بازی می کردند و از در و دیوار و درختها بالا می رفتند و زوزه کشان مثل میمون های وحشی روی نرده پله ها سر می خوردند و پایین می آمدند.
- دایی جان احمد خان که مهربانترین دندان ساز دنیا بود و دلش نمی آمد دندان کسی را بکشد . هر بار که یکی از ما گریه می کرد اشک در چشمانش حلقه می زد.
- دایی بزرگه , افسر توپخانه ارتش که از اسب می ترسید و از توپ و تفنگ وحشت داشت و همان اول کار لباس افسریش را درآورد و به جای آن پیشبندی زنانه بست و ماند خانه . مربای خوشمزه درست می کرد و بلوز پشمی رنگ و وارنگ می بافت .
- و بالاخره توبا خانم چاق و تنبل که قصه های عجیب و غریب بلد بود و با جن و ارواح سرکار داشت . جادوگری می دانست و برای ما شعبده بازی می کرد.
همه این آدم ها تا آب شدن برفها در خانه می ماندند . من عاشق اتاق های پر جمعیت بودم و لحافهای گسترده کنار هم روی قالی و میزهای انباشته از انواع خوراکی ها. تنگهای شربت , کاسه های پر از دانه های انار , ظرفهای شله زرد و پسته و سوهان و گز اصفهان و باقلوای لذیذی که مادر درست می کرد. چه کیفی داشت وقتی هزاران بوی گیج کننده از گوشه خانه بر می خاست و توی راهروها می پیچید. بوی تنباکوی قلیان مادر بزرگ و بخار مطبوع جوشانده های بی بی جان و عطر زعفران روی برنج گرم همراه با دارچین و زیره و گلاب و پیازهای برشته و کباب نیمه سوخته روی ذغالهای داغ. چقدر دوست داشتم با پچ پچ آدم بزرگها و خنده های پنهانی شان که از اتاقهای مجاور می آمد به خواب روم. به صدای ملایم تار دایی کوچیکه و زمزمه شیرین خاله آذر و تق تق دمپایی های مادر روی پله گوش می دادم و خوابم می برد. وسط شب از نو بیدار می شدم . می دیدم بزرگترها هنوز بیدارند و چراغها روشن است و ... * نویسنده کتاب خاطره های پراکنده