توفیق آنلاین:در اولین روز از آخرین زمستان قرن ،در هوای سرد و غبار آلود تهران ،شهر خاکستری شده از سایه سیاه و دهشناک پاندمی کرونا و خیابان سر سبز زیبای ولیعصر که حالا دیگر برهوتی پر از ازدحام ماشین های پارک شده و در حال حرکت و ساختمان های قدیمی و زوار درفته ای شده که زمانی پشت شاخ و برگ درختان زشتی هایشان را پنهان می کردند و تا این اندازه سخیف و بی پروا فرسودگی شان به رخ رهگذران نمی کشیدند . اینجا زمانی طولانی ترین ،زیباترین و سرسبز ترین خیابان خاورمیانه بود با درختانی تنومند و بلند که سر بر سر هم گذاشته بودند و عابران از قدم زدن در میانشان دلی باز می کردند. اما امروز این خیابان در کمال ناباوری با مرگ و سر بریدن درختان تنومند ش بوی مرگ گرفته و قدم زدن در آن چه غمبار و دردآور است. چه بر سر مان آمده؟ خیابان ها و آدم ها همه عوض شده اند هیچ جا زیبا نیست هیچکس خوشحال نیست. اینجا کجاست؟ اینجا خیابان ولیعصر نیست. حکم کدام مسئول و تیغ کدام جلاد درپس ریشه کن کردن این درختان تنومند و ربودن لذت و خوشحالی عابران بوده است ؟ به کجا می رویم ؟این همه زشتی این همه آلودگی این همه وحشت در هوا موج می زند و ما آن را به اعماق وجودمان قورت می دهیم. حاصلش درد بی درمان است که امروز همه را و حتی مرا ناباورانه به انتهای این خیابان بن بست کشانده ،و من اینجا هستم در اولین روز دی که به دنبال تابلوی کلینیک آذر در انتهای این بن بست در خیابان سی و ششم آشفته حال می گردم .وارد خیابان که می شوی توجهت جلب می شود به ازدحامی از بیماران و همراهان که در این سرمای خشک وطاقت فرسا غوز کنان خود را در پالتو و لباس های کلفتشان بی قواره مچاله کرده اند وگاهی یکی از آنها دست در جیب به ورودی کلینیک سرک می کشد و انگارآنها هم مثل من اولین بارشان هست که به اینجا آمده اند. ماشین هایی که دوبله و نا منظم در گوشه و کنار پارک کرده اند انگار مراجعه اولشان نیست و ازمعطلی و انتظار طولانی مدت خبر دارند. در لابی کوچک وشلوغ کلینیک دو منشی جوان که پشت کانتری که سرتاسر با تلق پلاستیکی پوشیده شده و از ازدحام بیماران در این روزهای کرونایی در پشت آن پناه گرفته اند از پشت ماسکشان بلند بلند نام مریض ها را صدا می زنند . در ازدحام در حالی که همه از پشت ماسک انگار احساس راحتی بیشتری می کنند تا به چشمان طرف مقابلشان خیره شوند با صدای منشی گوش هایشان را تیز می کنند تا در لابه لای سوالات بلند و بی پروایی که از بیمار تازه وارد می پرسد وضع و حال خود را با او مقایسه کنند : "بار اول است که می آیید ؟ سرطان دارید؟ تو چه مرحله ای هستید؟ مدارک پزشکی هر چه دارید بدهید صدایتان می کنم".به این ترتیب یک نفر دیگر به جمع دردمندان اضافه می شود. اینجا از همه جای ایران آمده اند تا حرف آخر را همان اول از پرفسور معروف ایران بشنوند .منشی مدارک پزشکی را می گیرد و به پرفسور نشان می دهد، اگر سالم بود با صدای بلند می گوید برو به سلامت مشکلی نداری ودر غیر این صورت می گوید حق ویزیت را نقد بدهید دستگاه کارتخوان نداریم.هر بار که منشی با یک بغل مدارک پزشکی از اتاق بیرون می آید چشم ها خیره می شود و گوش ها تیز لحظات سختی است برای آنهایی که اولین بار به اینجا آمده اند چون هنوز روزنه هایی از امید در وجودشان هست ، اینکه شاید بخاطر حس وسواس گونه ای که دارند اینجا هستند و مشکل خاصی ندارند و آمده اند که تاییدیه سلامت از پرفسور نامی و معروف ایران بگیرند و این جمله ساده اما پر از حال خوب را بشنوند " که برو به سلامت مشکلی نداری"... .من هم به امید شنیدن این جمله و حال خوب چشمانم را می بندم و منتظرمی مانم. تازه می فهمم وقتی همیشه کسی برایت آرزوی سلامتی می کند بهترین آرزوی دنیا را خواسته یا وقتی می گویند اول سلامتی بعد چیزهای دیگر یعنی چه . سعی می کنم هیچ انرژی منفی از اطراف جذب نکنم، سپر دفاعی محکمی دور خودم کشیده ام . نه از کسی سوال می کنم نه دوست دارم کسی از من سوال بپرسد. اما گاهی ناچارمکالماتماتشان را می شنوم . با شنیدن صحبت هایشان و همزاد پنداری های ناخواسته در آن لحظات احساس درماندگی و ضعف شدید می کردم. اینکه چرا این روزها سرطان سینه یکی از شایع ترین سرطان ها بین زنان شده و آیا می تواند نوعی ترور بیولوژیکی باشد و هزاران سوال دیگر از خودم با چشمانی بسته ناخواسته باز هم قصه درد و رنج هایشان را می شنوم ... اینکه چرا امروز من هم اینجا هستم باورش برای خودم خیلی سخت بود. باور اینکه زنانی به این آراستگی و زیبایی چقدرمی توانند دردمند و رنجور باشند و امروز تنشان به ناز طبیبان نیازمند شده برایم دردآورتر. اینکه نمی شود از ظاهر آدم ها قضاوت کرد و کسی از دل کسی خبر ندارد برایم مصداق کامل پیدا کرده بود. اینکه یک زن چقدر در اوج دردمندی و بیماری می تواند کمالگرا باشد. حتی در سخت ترین دوران زندگی با درد و رنج و بیماری حس زنانه را نمی توان از او گرفت. نمی دانم شاید می خواهد تا اخرین لحظات عمرش قهرمان و زیبا باشد تا عزیزانش شاهد رنجوری و رنگ پریدگی او نباشند. شاید می خواهد در اوج ناتوانی مظهر قدرت باشد برای همسرش و بگوید خیال خالی کردن میدان برای رقیب را ندارد. شاید می خواهد به فرزندانش بگوید مادر مثل همیشه سرحال و سرزنده است ، حالا حالا ها تا شما را به سر منزل نرساند قصد رفتن ندارد... عجیب است انسان تا اخرین لحظه از زندگی به امید زنده است حتی اگر بداند ممکن است عمر طولانی نداشته باشد. اگر بگویند تا چند ماه دیگر زنده ای باز هم به کارهای نا تمام و سر و سامان دادن به اوضاع عزیزانش فکر می کند. به اینکه اگر روزی نباشد امروز باید چه کار کند ؟
با هزاران امید درآرزوی شنیدن آن جمله خوب انتظار می کشم و با خودم فکر می کنم شاید امروز اینجا هستم که بدانم زنان زیبای سرزمینم چقدر امیدوارند، قدرتمندند ، زنانه اند و مادر...
*روزنامه نگار