راهی دبستان شدم

*مرتضی احمدی:"اگه  من از زادگاهم و برو بچه هاش می گم بهم ایراد نگیرین .

آخه من دلبسته این سرزمینم. تو پایین پاییناش چش به دنیا وا کردم , خب ریشه م تو این خاک گیره . تو خاک و خل هاش پا به زیمین زدم و قد راس کردم و جون گرفتم. تو مکتبخونه ش حرف زدن و زندگی کردن آموختم , قاطی مشتی هاش و جونمرداش لولیدم و سرد و گرم روزگار و مزه مزه کردم , بلت شدم که واسه چی باد گریه کنم و برا کی خنده کنم... پس اگه دس به قلم بردم و از اونا گفتم و رو کاغذ ریختم بخاطر خودشون بود, فقط ادای دین کردم."

مدرسه ما , یعنی دبستان منوچهری واقع در میدان گمرک , امیریه خیلی مورد توجه بود. چون رضا شاه هفته ای دو سه بار بدون اطلاع قبلی برای سرکشی به راه آهن در حال احداث می رفت و از میدان گمرک که رد می شد سری هم به مدرسه منوچهری می زد و از آنجا که خیلی ایرادگیر بود مسئولین مدرسه کاملا مراقب بودند . مسئولین وزارت معارف (آموزش و پرورش) هم برای اینکه خودی نشان دهند و محبوب درگاه شوند فقط به همین یک مدرسه سخاوتمندانه می رسیدند. لباس های متحدالشکلی داشتیم . کت و شلوارهامان از پارچه کازرونی بود. مدیر و ناظم و آموزگاران نخبه تهران کادر آموزشی مدرسه بودند. دوره دبستان هفت سال و درس های فوق العاده سنگین بود. تکالیف دینی به شدت رعایت می شد. ساعت درس از هشت صبح تا دوازده و از دو بعدازظهر تا چهار ادامه داشت . قبل از اینکه برای ناهاری به طرف منزل برویم بایستی در مدرسه نماز جماعت برگزار می کردیم . جدا از یادگیری نماز و روزه و نجسی و پاکی بایستی قرآن کریم را بطور کامل می خواندیم. البته با رعایت اصول و قرائت . چون صدای خوبی داشتم مورد توجه معلم قرآن آقای پیرسیدی بودم. هر روز که آن استاد ارجمند وارد کلاس می شد پس از ادای احترام شاگردها به من می گفت :"سید بلند شو شروع کن". استاد هر آیه و سوره ای را که روز قبل درس داده بود روز بعد می پرسید. اگر غلط می خواندم به هیچ وجه تصحیح نمی کرد. بالای سرم می ایستاد و از جیبش دو تا ریگ بیرون می آورد و به دو لبه لاله های گوشم می گذاشت و با فشار دادن هر دو انگشت خود که روی ریگ ها قرار  می گرفت به آرامی مالش می داد. سوزش شدیدی به جانم می افتاد. اگر هر بار که سر جمله بر می گشتم باز هم غلط می خواندم باز هم مالش را ادامه می داد و به گریه من توجه نمی کرد. این برنامه همه روزه بود. آن زمان ما چنین جسارتی نداشتیم که کلامی به عنوان اعتراض به زبان بیاوریم چون حرمت معلم چیز دیگری بود. سال پنجم دبستان بودم یک روز در حالی که به شدت گریه می کردم و اشک می ریختم بالاخره توانم را از دست دادم قرآن را بوسیدم و به حال اعتراض گفتم " آقا چرا همیشه من , مگه اینای دیگه شاگردای شما نیستن؟"با کمی تامل صورت نورانی اش را برگرداند به طرف تخته سیاه و پشت به ما کرد , یکی دو دقیقه سرش را پایین انداخت و ساکت ایستاد. بعد برگشت و آهسته به طرفم آمد. خدای من , آن بزرگوار گریه می کرد.صورت آن پیر بزرگوار خیس شده بود. اشک های آن معلم وارسته عمری است که مرا عذاب می دهد. نمی دانستم این گناه نابخشودنی ام را چگونه پاک کنم , هنوز هم که هنوز است شاید بیش از شصت و پنج سال است که هربار یاد استادم پیرسیدی می افتم یا همه ساله زنگ مدارس به صدا در می آید بد جوری تو خودم فرو می روم و بی اختیار گریه ام می گیرد.

 * نویسنده کتاب داستانهای من و زندگی

 

آخرین تغییر در 30 شهریور 1398
این مقاله را به اشتراک بگذارید

لینک خبر:



ارسال نظر

فیلدهای اجباری را تکمیل نمایید

 
طراحی و اجرا توسط آریان وب!

کلیه حقوق مادی و معنوی این سایت محفوظ و متعلق به ماهنامه توفیق اقتصادی است.
 
Web Design Aryanweb!

Copyright © 2019 Tofigh Online. All Rights Reserved!

 

Top